چراغها را خاموش کنید

می خواهم آسوده سر بر زمین بگذارم

غریبه، اگر می خواهی به خواب من بیایی

نامم را که صدا می کنی، کمی آرامتر؛

بگذار تا پسین فردا با خیال خوش تو

میان رویاهای شیرینم دست و پا زنم

از من نگیر این لحظه های دلخوشی را

نگذار حتی خواب دیدن تو برایم عقده شود ...

یادت می آید حرفی را که زدی؛

گفتی می روم،

گه گداری شاید به خوابت بیایم

شاید در خواب،

تو را به آرزوی دیدنم نزدیک کنم

لااقل همین وعده را برایم بگذار ...

غریبه، به خاطر خدا در نگاهم صادق باش




فرصت

چون به دیدار دوست می روی ؛
دیدار را دریاب
کسی چه می داند ؟
شاید فرصتی دیگر دست ندهد
آنگاه پشیمانی سودی نخواهد داشت
درست همان گذشته نشکفته است که آزارت می دهد
همان چیزی که می خواهی بگویی و نمی توانی
کسانی هستند که آرزو دارند به کسی بگویند
دوستت دارم
و سالها دو دلند و این را بر زبان نمی رانند
روزی می رسد که او رفته است
و عاشق می گرید و فریاد می کند
نتوانستم به او بگویم دوستش دارم ...
نظرات 1 + ارسال نظر
آتنا جمعه 6 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 07:37 ب.ظ http://www.partenon.blogsky.com

دوست من سلام
من از سیاهی چشمانت که ان را انتهایی نیست میترسم

هر چند معصو می هرچند گفتم عاشقت هستم هرچند تو هم گفتی دوستم داری

و هرچند حرفهایت ذره ایی بوی ریا نمیداد هرچند و هر چند ....اما

اما باز هم نتوانم به سیاهی چشمانت

به ین راه بی انتهای تاریک که مملو از ستاره های سرابیست سفر کنم

چه تضمینی است مرا؟

به من بگو چه تضمینی است مرا که جان من و عشقم اخر سالم به ان نامعلوم برسد؟

اه شاید راه زنی در این راه تمام من که تمام توست را از من بگیرد

یا جادو گری بد در کمین باشد که به سحرش به شک و تردیدم کشد

و دیو غرورت به سراغم اید و ازارم دهد

من از سیاهی چشمانت که ان را انتهایی نیست میترسم

من بدان جا سفر نمیکنم

چشمها هیچ گاه دروغ نمیگویند

من به سیاهی چشمانت که در ان خطر فریاد میزند سفر نمیکنم
سبز باشی و پایدار
به عا شقانه های من هم سر بزن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد