درابعاد کوچک اتاقم پنجره ای رو به تجلی...می نویسم از فردا...ازرفتن....

پویاترین گامهایت را در صدای باران شنیده ام

و آتش ترین بوسه ها را به رعد هدیه دادم

فاصله از من دیواری ساخته به وسعت برگ

پس از رفتنت باران هرگزنبارید

از تو حتی نسیم نگاهی نمی خواهم

منتها به حرمت آن نگاه....آن خاطره....آن خیابان

گامی بر این جاده بگذار

شاید وسوسه ای خود محبت باشد

شاید......

 

در لحظه های تنهایی به آرزوهای خود می اندیشم

آرزوهایی که شاید هیچ گاه سبز نشوند

با خود می گویم

کاش جانم از این قفس خاکی رها می شد

آن گاه من همچون کبوتری سبکبال هم صحبت آسمان می شدم

کاش غنچه وارلبخندی نثار باغ می کردم

ودر سایه های درخت سرو به بهار فکر می کردم

کاش آن روزها که ابرها ترانه زلال خود را

تقدیم دشت کردند

همراه با دشت سبز می شدم